‍ هر جا نشان توست…

‍ هر جا نشان توست…

🔸پیاده‌روی اربعین امسال، یک نشان پُررنگ داشت. نشان از کسی که خیلی‌ها وقتی نامش را می‌شنوند، بی‌اختیار بغض می‌کنند؛ حاج‌قاسم. نامِ آشنای این روزها. امسال خودش نبود تا نگه‌دار مسیر باشد، ولی یقین دارم نگاهش هست و دعاهایش.

🔸توی مسیر هر جا که چشم می‌انداختم آدم‌هایی به نشانۀ ارادت عکسش را روی کوله‌هایشان‌ چسبانده بودند و قدم‌هایشان‌ را نذرش کرده‌ بودند.

🔸توی یکی از موکب‌ها دختر جوانی گوشۀ موکب نشسته بود. چشمم به کولۀ کنارش افتاد که عکس حاج‌قاسم و ابومهدی المهندس رویش سنجاق شده بود. جلو رفتم و با لبخند با او احوال‌پرسی کردم. دوست داشتم قصۀ نشانی همراه در سفرش را بشنوم.

🔸اسمش فاطمه بود و ۲۲ ساله. از تهران آمده بود تا برای اولین بار در پیاده‌روی اربعین شرکت کند.

🔸چرا عکس حاجی رو روی کوله‌ت زدی؟
نگاهی به آن انداخت و گفت: من این راه رو با ایشون شناختم و این‌جا بودنم رو مدیونشون هستم.
چطوری یعنی؟
ادامه داد: من آدم خیلی مذهبی نبودم. سرگرم درس و روزمر‌گی‌هام بود. روزی که خبر شهادت حاج‌قاسم رو از تلویزیون شنیدم، بدون این‌که شناخت خاصی از ایشون داشته باشم، بی‌اختیار اشک می‌ریختم. غمش اون‌قدر برام سنگین بود که انگار پدر خودم رو از دست دادم. بعد از شهادتش‌ بهش انس پیدا کردم و برای شناخت شخصیتش مطالعه کردم. بعد تغییر کردم. دوست داشتم جوری باشم که ایشون می‌پسنده. چادر سر کردم، چون این‌طوری خودم را به حاج‌قاسم نزدیک‌تر می‌دیدم.

🔸حرفهایش که تمام شد اشک در چشمانش حلقه زده‌ بود. نگاهش را از من گرفت. به عکس حاج‌قاسم نگاه کرد و با بغض گفت: هر چه دارم مدیون او هستم. اشک روی گونه‌هایش سُر خورد، با صدایی آرام گفت: حاج‌قاسم ممنونم که منو در آغوش محبتت جا دادی و راه درست رو نشونم دادی.

✍ فاطمه حسن‌زاده

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.