‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی

‍ 🔺خاطرات مردم سبزوار از ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی

توی سوریه بودیم و حاج‌قاسم آمدند حرم برای زیارت. دیدمشان و رفتم کنارشان و بعد شام و روبوسی گفتم: «ما تو آشپزخانه‌ایم. تشریف بیاورید غذای حضرتی بخورید.» لبخندی زدند و گفتند: «من جانم را برای یک پرس غذای حضرتی می‌دهم! اما حالم بد است و کسالت دارم و اگر بیایم حتماً بچه‌های آشپزخانه می‌خواهند با من عکس بگیرند و روبوسی کنند و احوالپرسی. نمی‌توانم و شرمنده‌شان می‌شوم.» تعجب کردم؛ تعجب از اینکه گفتند مریض و ناخوش‌احوال‌اند. توی صورتشان جز خنده نبود و بشاش به نظر می‌رسیدند.

هرکسی هم که تقاضای عکس یادگاری داشت قبول می‌کردند. با خودم گفتم ببین سردار را که اصلا کسالتشان را بروز نمی‌دهند تا روحیه بچه‌ها تضعیف نشود و نگرانی نیاید سراغمان. دیگر اصرار نکردم. خداحافظی کردم و همین‌که سردار خواستند بنشینند در ماشینشان، صدای رفیقم را از پشت سر شنیدم که سردار را صدا میزد. خودش را رساند به حاج‌قاسم و بعد از حال‌واحوال گفت: «عکس یادگاری می‌خواهم» حاجی اصلأ به روی خودش نیاورد و کنار این رفیق ما ایستاد و با هم عکس گرفتند!

✍️ احمد کریمی

📚 برگی از کتاب «#سردار_سربدارها»

#ایام_الله
جان‌فدا
#جانفدا

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.