اواخر پاییز بود بابا عبایِ پشمیش رو پوشیده بود داشت از پنجره بازی نوه هاشو تو حیاط تماشا میکرد رفت بینشون گفت م…
اواخر پاییز بود بابا عبایِ پشمیش رو پوشیده بود داشت از پنجره بازی نوه هاشو تو حیاط تماشا میکرد رفت بینشون گفت من دراز میکشم شما برگارو جمع کنید بریزید روی من ، عاشق بازی با نوه هاشون بود…
راوی: محمدرضا سلیمانی
#قاسم_سلیمانی #soleimani
بازنشر