ماه رمضان بود جهاد نیمه شب تماس گرفت با من وگفت که اماده شوم و به چندنفر دیگر از دوستانمان که از افراد مورداعتماد جهاد بودند بگویم حاضرشوند میخواهیم برویم جایی.

ماه رمضان بود جهاد نیمه شب تماس گرفت با من وگفت که اماده شوم و به چندنفر دیگر از دوستانمان که از افراد مورداعتماد جهاد بودند بگویم حاضرشوند میخواهیم برویم جایی.
ساعت نزدیک ٢:٣٠،٣صبح بود در محلی که قرار گذاشته بودیم همه جمع شدیم همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا بازشود بگوید که چرا مارا اینجا جمع کرده.
جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ماهم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم.در راه کسی حرف نزد و چیزی از او نپرسید.دیدیم در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی ندارند از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم ،بسته ای از صندوق عقب ماشین دراورد و به من داد وگفت برو در ان خانه و این را بده وبیا گفتم جهاد این چیه؟!گفت کمی خوراکی هست برو…چند قدم که رفتم برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم ،او هم مرا نگاه کرد ویک لبخند زد وگفت راه برو دیگر….رفتم سمت در ودر را زدم کسی امد جلوی در وبدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت وتشکر کرد و رفت داخل خانه…اون لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای ان ها چیزی میفرستاده و ما بیخبر بودیم ،اون لحظه بود که فهمیدم خودش برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد
حتی تا قبل از شهادتش چند نفر خیلی اندک که به او خیلی نزدیک بودن از خانواده اش این را میدانستند و ان هم فقط بخاطر اینکه ماه رمضان که می امد دیروقت از خانه می امد بیرون و دیر هم برمیگشت ان ها خبردار باشند و نگرانش نشوند
بعد از شهادتش بود که همه فهمیدند اون شهید جهاد عماد مغنیه بوده است

مصاحبه با یکی از دوستان وهمرزمان شهید

#داداشمونوبیشتربشناسیـم  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.