در یکی از روزهای بسیار سرد زمستان، یکی از کودکان سوری به سوی مکانی که رزمندگان و مجاهدان در آنجا جمع بودند رفت و در آنجا با شهید «علاء حسن نجمه» روبرو شد. آن کودک از شهید «علاء» خواست تا در مقابل مقداری غذا، به آنها در تمیز کردن خانهی شان کمک کند.
در یکی از روزهای بسیار سرد زمستان، یکی از کودکان سوری به سوی مکانی که رزمندگان و مجاهدان در آنجا جمع بودند رفت و در آنجا با شهید «علاء حسن نجمه» روبرو شد. آن کودک از شهید «علاء» خواست تا در مقابل مقداری غذا، به آنها در تمیز کردن خانهی شان کمک کند.
قلب مهربان و پاک این شهید او را به سوی این کودک و خواهر و برادرانش کشاند در حالی که در دل حس میکرد این کودکان پاک و معصوم گویی رنج و دردی هزار ساله در دل دارند؛ «علاء» سعی میکرد با دقایقی در کنار آنها بودن بتواند حس غریب آنها را از عمق جان لمس کند.
شهید «علاء» به خانه کودکان رفت اما آنچه که آنها در مقابل کمک به او پیشنهاد کرده بود را نپذیرفت. در آن روزهای سرد زمستان سوریه، «علاء» آستینها و پاچههای شلوارش را بالا زد و به شستن کف خانه و نظافت کردن منزل خانواده سوری مشغول شد.
زمانی که یکی از دوستان «علاء» از او پرسید که در این هوای بسیار سرد مشغول چه کاریست، او اینگونه جواب داد: «این کودکان قلبم را آتش زدند؛ می خواهم حال درونی آنها را برای لحظاتی احساس کنم
#شهیـدعلـاءحسـننجمـه